ننه سحر

  

  ننه سحر

     ايران، سال 1373

 

                        ا ين يك قصه نيست , اين حكايت غم انگيزي ازيك

                    زندگيست كه آغازش با درد و رنج و پاپاينش يك ابهام  .

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                                                               ب – رمزی

 

 

 

 

 

------------------------------------------------------1--------------------------------------------------------

فصل يک حياط آسايشگاه

 

 

                            

 

 

 

 

دور تا دور درخت کاري شده بود . مابين درختان باغچه هاي کوچکي با گلهاي رنگارنگ جلب توجه مي کرد و در ميان حيات حوض کوچکي پر از ماهي هاي قرمز قرار داشت .

آسمان صاف و آبي ، نسيم ملايمي مي وزد و درختان هم آواز با نسيم سرود زندگي مي

خوانند .

پرندگان دائما از ميان شاخ و برگ درختان ، آوازخان ، به اين سو آن سو پرواز مي کنند .

هر چيزي حکايت از زندگي و زيبايهاي آن دارد ، گوئي هزاران سال است که بدين گونه

خلق شده و بدين گونه خواهد ماند .

درميان اين همه زيباي شور و جنبش ، ناگهان ، زني با تن پوش سفيد از ميان درختان ظاهر شد .

همزمان با او غار غار کلاغها بر مي خيزد که خبر از حکايت غم انگيزي مي دهند .

براي يک لحظه آسمان تيره شده و هر چيزي از حرکت ايستاد و زندگي آن روي خود را

نشان داد .

 

***********************************

 

قطره کوچکي از گوشه چشمي جداشده رو به سوي حوضچه آب در حال افتادن است ،

 قبل از آنکه به سطح آب برسد ، مي توان روي آن داستان زندگي يک انسان را خواند .

 

 

                             سالهاي کودکي

***********************************

کودکي را حتي بدون داشتن آروزي عروسکي و بازي با آن سپري کردن

 

                         دوران کلفتي

**********************************

رخت شستن ها ، جارو زدن ها ، آشپزي کردن ها ، بچه داري کردن ها ، بر بالين  خانم

شب تا صبح بيدار نشستن ها ...      

و کيست که اين حکايت را نشنيده باشد ، نخوانده باشد ....

*****************************

پس مي گذريم ، نه از آن رو که بي اهميت است ، نه ، نه ، مي گذريم چراکه درديست ديرينه و ...........................................................................................

 

 

 

 

---------------------------------------------------------2-----------------------------------------

 فصل دو

  دوراني که طبيعت سرکش انسان با شور دروني در هم مي آميزد تا عصيان انسان را 

درحد اعلاي  خود به نمايش بگذرد ، غافل از آنکه سرانجام آن چه خواهد شد  .

با هزاران آرزو ، هزران اميد ، در دام عشقي گرفتار شدن ، با آرزوي اينکه بلاخره مي توان گذشته درد آور را فراموش کرده و در کنار مردي چشم به آينده دوخت .

مردي خبيث ، با چشمان هوس ران ، زباني چرب و فريبکار ، مثل گرگي که به کمين

 نشسته باشد ، تا آهوي خوش باور و ساده انديشي را که زيبايش و صداقتش ، حکايت

از پاکي معصومانه دوران کودکي  را دارد ، صيد کند .

چنگلي با درختان انبوه که از هر سو رو به آسمان آبي دارد . سايه هاي بلند مثل ارواح

 به اين سو آن سو مي لغزند ، باد با خشم مي وزد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آهوي زيبا از ميان شاخ و برگ درختان و بوته هاي وحشي به سختي راه مي پيمايد و

 گرگي به دنبال او بوکشان با دهاني کف آلود که هر لحظه به طعمه نزديکتر مي شد ،

حريصانه شتابش را بيشتر مي کند .

در ميان جنگل کلبه کوچکي که از دور بيشتر شبيه انبوه درختان است نمايان میشود .

دخترک که با شوق رهايي خود را به زحمت به اينجا رسانده است در دل به چه مي

انديشد ؟

اين که  اين خانه ، خانه اميد است ؟

در را به آرامي هل مي دهد ، کسي در ميان کلبه نيست ، داخل مي شود و کنار اجاق

کوچکي که هنوز آتش آن نيمه روشن است مي نشيند ........

 

 

                                                                         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

------------------------------------------------------3------------------------------------------------

 

از ميان روزنه کوچکي ، درون کلبه نمايان است . 

دختری وحشت زده در گوشه ای از کلبه  در حالی که زانوان  خود را بغل گرفته ، گیسوانش ژولیده و گونه هایش از سفیدی به رنگ گچ می ماند ، کز کرده است .

انگار که که خون در رگهایش منجمد شده و چشمانش به یک نقطه روی زمین دوخته شده است .

در حالی که لبانش از وحشت می لرزند ......

صدای قهقه ای مردی مست و وحشی به گوش می رسد ، مردی با چشمان از حدقه در رفته و دهانی کف آلود .

مثل گرگی که پس از تکه تکه کردن آهوی زیبا ، نعره سر می  دهد .....

-  اینجا باش ! تا من برم شهر و برگردم ، خوب حواستو جمع کن !

- اگه بخواهی کاری کنی یا جای بری می آم دنبالت ، پیداد می کنم ، آ نوقت منم و تو ، 

فهمیدی ، می کُشمد ، می کُشمد .....

و دوباره خنده های مستانه ای که حکایت از پیروزی وحشیانه ای دارد .....

- تازه مگر کجا می تونی بری ؟ 

- کی رو داری که بری پیش اُن ؟

- اُن   زنه بدجنس هم که دیگه ، توئی خونش تورو راه  نمی ده .

 - گیریم که راه هم داد ، اُن یه پاش لب گور یه پاش اینجا ، دو روز دیگه که افتاد مرد ،

تو رو هم با اوردنگی از اُن خونه می دازند بیرون ......

- پس اینجا باش تا بر گردم ، فهمیدی ......! 

بعد از رفتنش سکوت فضای کلبه را فراگرفت ، حتّی  چنگل هم سکوت  می کند .

دخترک همچنان خیره مانده است ، بدون هیچ حرکتی ، چشمانش خیره است ، امّا جای را نمی بیند .

حتّی قدرت فکر کردن را هم ندارد ، چرا که انسان تیره بخت همه چیز را بر باد رفته می پندارد ، امید ها ، آرزوها ، همه به یک باره ویران شدند و جای همه آنهارا ، ترس و وحشت گرفته است . 

بعداز مدتی بی حرکت ماندن ، بی اختیار نقش بر زمین می شود . 

چند ساعتی می گذرد ، کم کم توان فکر کردن  می یابد و با خود می اندیشد ..........

- خدایا ، چی کار کنم ، چی کار کنم ؟ باید از اینجا برم !

- اگه پیدام کنه چی ؟ 

- نه ، می رم ، اینجا نمی مانم  ، از گرسنگی بمیرم ، در بدر بشم ، بهتر از اینه که اینجا بمانم ، ......

از جا بر خاسته ، با پای برهنه از کلبه  بیرون  می زند ، همینطور شروع به دویدن می کند ، از بس وحشت زده است ، سوزش و درد تیغ ها و خارهای بوته های وحشی را که 

به پایش فرو مروند را احساس نمی کند ، یک نفس می دود . 

یک نفس بدون توقف می دود ، تا اینکه شب فرا می رسد و او همچنان می دود . 

 

-----------------------------------------------------4-------------------------------------------------

 

به پشت سر هم نگاه نمی کند ، چرا که نگاه کردن به پشت یاد آور خاطره ای وحشت انگیز است ، آنقدر وحشت انگیز که حتی فکر کردن به آن  لحظه می تواند قدرت حرکت را از او صلب کند ، پس باید فکر نکرد ، باید دوید ....

نیمه های شب در حالی که پاهای دخترک ، قدرت حرکت کردن را نداشت به آهستگی  روی زمین کشیده می شد ند . 

این تن نبود که دخترک را سر پا نگه می داشت ، بلکه فکر بود ، فکر اینه مبدا دوباره اسیر شود . 

وقتی توانای دویدن داشت فکر کردن به آن لحظه می توانست قدرت حرکت را از او صلب کند . امّا این بار فکر کردن به آن لحظه است که اورا سر پا نگه  داشته است .

از دور موجی از نور در دل تاریکی شب نمایان می شود ، موجی که رفته رفته رو به سوی دریا دارد و در انتها با ماه یکی می شود . 

زمانی که پاهایش را روی شن زارهای نرم کناره رودخانه گذاشت احساس خوشایندی توائم با آرمش بهش دست داد ، اینجا بود که دیگر توان رفتن کاملا از او صلب شد و ناگهان روی شن زار های کناره رودخانه اُفتاد .............

 

                 **********************************

 

 در دل تاریکی شب بر بالین دخترک که بی حال و بی رمق افتاده بود ،هیچ کس نیامد ، مگر ماه !

برای  لحظه ای چشمانش را می گشاید ، وقتی چشمش به ماه اُفتاد ، احساس شرم کرده بلافاصله  آنهارا بست .  با خود اندیشيد ...........

- آخر تو بگو ، ای ماه ، چرا ؟ چرا ؟

- بهتر نیست همراه اين رودخانه رو به دريا برم و خودرا راحت کنم ........... 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای اين کار هم ديگر رمقی در او نمانده است . بدون هيچ انديشه ای ، تي از هر گونه فکری ، همچنان بی حال و بی رمق به خواب رفت ، به خوابی عميق .....................

نزديکهای ظهر با صدای طلا طم آب رودخانه که به بالا و پاين می رفت و نور خورشيد که مستقيمان چشماهايش را آزار می داد ، از خواب بيدار شد .

به خود تکانی داد ، تا شايد بتواند از جایش بر خيزد ، امّا هنوز توان کافی برای برخاستن نداشت ، چیزی به ياد ندارد ، گیچ و گنگ ، لحظه ای به خواب می رود .

در خواب است که دوباره کم کم  همه چیز را دوباره به ياد می آورد ، ياد آن لحظه شوم و نفرت انگيز را ......

یاد آن لحظه او را چنان از جا بلند می کند که خود نمی فهمد و شروع به دويدن می کند .

همچنان می  د ود ، تا اينکه خودرا مقابل دريا می بيند و باز می دود تا زانو در آب فرو می رود .

اينجاست که به خود می آيد ، برای لحظه ای به پشت سر خود می نگرد ، امّا از وحشت

 گذشته ، بلافاصله رو برگردانده و باز می دود تا جائیکه فشار آب دريا مانعش می شود ، به خود جرت می دهد و دوباره به پشت سر می نگرد .

 

------------------------------------------------------5-------------------------------------------------

 

 

ضای خالی که به چنگل منتهی می شود ، هيچ صدای به گوش نمی رسد ، جز امواج کف آلود دريا که دائمان شدت می گيرد . 

انگار که دريا هم به خشم آمده و با اين کار می خواهد خشم خودرا نشان دهد .

دخترک در حالی که می انديشد ، کم کم قدم به عقب می گذارد ، تا از آب خارج شود .

- خوب حالا بايد چی کار کرد ؟ کجا بايد رفت ؟

- برم شهر !

- شهر پيش کی  ؟

- با اين سرو وضع ، خانه کی ؟  نه  ، نمی شه !

- بر گردم خانه اربابي !

- امّا مگر ، دوباره مرا راه می دهد به خانه ؟  مگر موقع رفتن نگفت .....

- ديگه بر نگرد ........! برو گُم شو........ ! برو به جهنم .......!   

بي اختيار شروع به گریه کردن مي کند ، وقتي  قطرات اشک روی زمین مرطوب کنار ساحل می اُفتاد ، هيچ نشانی از خود بر جائی نمی گذارد ، چرا که آدم بی نام و نشان ، نشانی از خود ندارد که بر زمين بگذارد ، جز داغ نفرت و کینه .......................

ساعتها می گذرد ، دخترک همچنان روی زمين چمباته زده گريه می کند .

شب فرا می رسد تا در دل تاريکی پهنان کند از ديده ، زشتي هارا ، او از کودکی  شب را دوست داشت ، چرا که شب برای او آرامش را به همراه می آورد و اکنون برای او معنای ديگری یافته بود .

در دل تاريکي می توان چهره خود را ازديدها  پهنان کرد و شرم خود را از ترس اينکه ، مبدا آ شکار شود  آنچه  که با او شده است ............

با خود می انديشد .................

- باید ، برگردم پیش خانم !

- به دستهايش ، به پاهايش می اُفتام ، التماسش می کنم .........

- خانم مرا ببخش ! غلط کردم .......

- آری حتمّا بايد این کار را بکنم ! جز اين چاری ندارم ............

- اگه راهم نداد چی ؟ چاره ای ندارم جز اينکه خودم رو ...........

ازکنار ساحل ، قدم زنان شروع کرد به رفتن ، با خود انديشيد ............

- اگر همینطور مستقیم برم ، می رسم به آن اسکله کوچک ماهیگری که به خانه اربابی منتهی می شود .

-  يواشکی  ، داخل حیاط می شوم ، شب توی انباری می خوابم ، فردا صبح می رم پيش خانم  .

همچنان که قدم زنان راه می رفت ، ناگهان پايش به يک تکه الوار که کنار ساحل افتاده بود  گیر کرد و با صورت روی شن های ساحل افتاد .

 

-------------------------------------------------6-------------------------------------------------------

 

همانند آدمی که خود را به قصد به زمین می زند  از اين  اتفاق نه تنها ناراحت نشد ، بلکه راضی هم به نظر می رسيد .

مدّ تی  همانطور با صورت روی زمين دراز کشيد .

به خانه اربابی ، به گذشته ها ی  دور به روستا ئيشان  انديشيد . مادر را اصلاَ به ياد نمی آورد .

تنها چيزی که از مادر يا د داشت ، چهره چوريکيده و لاغر مادرش بود که در کنار پدرش برای زيارت  مشهد  رفته بودند  .

قاب عکس کوچکی که هميشه روی طاقچه خانه شان  بود . با لباسهای  محلی  و چلقه ای که روی آن را با سکه تزين کرده بودند و چقدر دوست داشت آنرا ، هميشه وقتی تنها می شد در صندوق را باز می کرد و چلقه را به تن می کرد و باز به یاد آورد پدر را که در کنار عکس مادر دست به سینه ، با کلاه شاپوی خود ايستاده  و پشت سرشان تصوير بزرگی از حرم  .  هر وقت پدر می خواست به عروسی  يا مجلس ختمی برود آن کلاه را از داخل صندوقی که در صندوقخانه خانشان بود در می آورد و بر سر می گذاشت .

به ياد می آورد ، روزهای خوش دوران کودکی را ، روزهای را که همراه پدر به مزرعه

می رفت تا در دسته بندی کردن خوشه های گند می که پدرش درو کرده بود ، کمک کند .

روزهای را که  هر روز صبح همراه ديگر دختران و پسران ده به دنبال گله های گاو  و گوسفند راه مي اُفتادند ، تپاله جمع کنند تا مادرانشان از آنها برای تنور سوخت درست کنند .  و باز به ياد می آورد وقتی که زمان نان پختن می شد ، او به همراه ديگر همبازيهای کوچکش ، تکه های کوچک خمير را کُنده می کردند تا زن عمويش برايشان

فطير بپزد .

همه اينها بسرعت از مغزش گذشت تا رسيد به خانه اربابي و بعد از آن تنها چيزی که به ياد داشت ، کار کردن و کار کردن  بود . 

به اينجا که رسيد از رفتن به خانه اربابی برای لحظه ای منصرف شد و با خود گفت .....

- آخه برای چی برم اُنجا ؟ مگه اُنجا چی  هست ؟ 

-  برم که باز از صبح تا شب کار کنم ، آخرش هم غرغرهای  خانم را بشنوم ....... 

-  امّا اگه اُنجا نرم ،  کجا برم ؟ ! 

-  من که جای رو ندارم ......... 

-  حتّی دهمان را هم نمی دانم کجاست ؟!

به خود نهيب زد ........

-  بلند شو !  دير می شه  ! 

و دوباره برخاست .................

 

 

 

 

 

-----------------------------------------------------7--------------------------------------------------

 

فصل سوّم ، بازگشت به خانه اربابی 

 

 

 

 

 

 

در انتهای  حياط خانه اربابی  انبار کوچکی  قرار داشت .  با پنچرهای کوچکی که طی ساليان دراز ، روی آنهارا گردو غبار پوشانده بود ، بطوری که از بيرون نمی شد داخل انباری را ديد .

قديمها از آنجا برای انبار کردن هيزم و ذغال استفاده می کردند ، بعد ها که از افراد خانه

کم شد و ديگر کسی جز خانم ارباب باقی نماند ، يکی از اطاقهای پائين را برای انبار هيزم استفاده کردند و از انباری انتهای حياط  به عنوان انباری وسائيل کهنه و قديمی استفاده شد .

يک دست مبل قديمی که تمام پارچه های مخمل قرمز رنگش سوراخ سوراخ شده بود و صندوقچه مخصوص خانم که لباسهای مستعملش در آن بودند با کفشها و چکمهای تمام چرمی که از خارج برايش آورده بودند  و يک گرامافون از کار افتاده .

خانم همیشه با غرور و پُز خاصی می گفت .....

-  اينها را از روسيه برايمان آوردند ...... 

و به غيراز آنها کلی خرت و پرت ديگر بود که هيچ وقت دخترک نمی فهميد خانم اينهارا برای چه نگه داشته است . همانجا روی مبل برای خود جای درست کرده خوابيد . 

صبح درحالی که از ميان پنچرهای کوچک انباری نور ملايمی از نور خورشيد در حال تابيدن بود و ذرات کوچک گردو خاک در حال چرخ زدن در شعاع  نور ، دخترک از خواب بيدار شد .

-  خوب ، صبح شده ، با اين سر و وضع که نمی شه برم پيش خانم ، بهتره يه دست ازون لباسهای کهنه داخل صندوچه رو بپوشم !

بعد از پوشیدن لباس و يک جفت کفش ، با خود فکر کرد ......

-  چی به خانم بگم ؟

-  بگم ! خانم  بخدا غلط کردم ، قول می دم ديگه ، از پيشه تون نرم .................

جراًت باز کردن در را نداشت ، از وحشت به خود می لرزيد و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود ، در را به آهستگی باز کرد و لرزان لرزان به طرف عمارت اربابی را افتاد .

وقتی نزديک در رسيد ، جراًت کوبيدن آنرا نداشت ، ضربه آهسته ای به در زد و منتظر شد ، جوابی نشنيد .

دوباره ضربه ای و باز جوابی نشنيد . اشک ريزان زانو زده با صدای بلندی گفت ......

-  خانم تورو خدا درو باز کن !

-  بخدا غلط کردم ، ديگه نمی رم ...... 

-  خانم  تورو خدا ، تورو جونه اُن يه دونه پسرتون که خارجه ......

-  خانم  کتکم  بزنيد ، بهم  فهش بدين ، موهامو بکشين ........

-  خانم هر چی دوست  دارين  بگين ، هر کاری  بخواين انجام  می دم ...........

-  خواهش می کنم  درو باز کنيد ، تورو خدا ، تورو خدا .......................

 

-----------------------------------------------------8--------------------------------------------------

 

در حالی که زانو زده  و سر به پاين داشت ،  گريه  می کرد  و چنگ بر صورت  خود  می انداخت ، خانم با قيافه ای کاملاَ مغرور ، دست به کمر ، با صدای خشن گفت .....

-  خوب ، آدم شدی ، چه غلطی کردی ؟

-  بدبخت ، تو کلفت به دنيا آمدی ، فکردی می ری برای خودت خانم می شی ؟

-  نه جونم ................... 

در حالی که زهر خنده ای حاکی از پيروزی زنانه بر لب داشت ، گفت ........

-  نمی زارم ، برای چی بزارم  ، مگه نگفتم نرو، اگه رفتی ديگه اينجا بر نگرد !

هر چند ته دل خود راضی بود ، چراکه هر چی بود در ازای لقمه نانی ، کسی را داشت که بيست و چهار ساعت در خد متش بود و هر تور که دلش می خواست با او رفتار می کرد و در ثانی  سرگرمی خوبی بود برای تنهای او ، طی اين ساليان دراز که هيچ کس به سراغش نيامده بود . 

دخترک باز مويه کنان شروع کرد به التماس ..........

-  خانم تو رو خدا ، بخدا هيچی نمی خواهم ، بخدا حتّی غذا هم نمی خوام ..... 

-  فقط بزارين بيام ، بازم کلفتی تونو بکنم !

-  به ، يه  شرط  می زارم ؟

-  خانم جون هر شرطی بگين ، باشه .....

-  اگه گفتم بمير ، بايد بميری ! !

-  از اين به بعد هم می ری توی اون انباری می خوابی ، فهميدی ؟!

-  اون لباسهارو هم برو  زود  در بيار که  ديگه از اين غلط ها نکنی  ! 

دخترک يک راست به انباری رفت ، لباسهای خانم را در آورد و دوباره لباسهای خودرا پوشيد و سپس شروع کرد به مرتب کردن انباری ، گوشه ای از انباری را خالی کرده ،

کاناپه مبل قديمی را به زحمت کشيد  گوشه ای تا جا برای خوابيدن درست کند .

در دل خوشحال  بنظر می رسيد و خدارو شکر می کرد که خانم راضی شد ه ،  کمی نشست تا استراحتی کرده باشد .

ناگهان صدای خانم را شنيد ، ترسيد ، مبادا پشيمان شده باشد ، سراسيمه به طرف عمارت دويد .

-  نرگس ، نرگس ، دختره سليطه ، کجائی ؟

-  بله خانم جون ، آمدم ، آمدم ، کاری داشتين ؟  بفرمائيد !

-  زود بيا تو !

-  خانه به هم ريخته است ، مرتبش کن !

-  بعد اُن رخت چرکهارو بشور !  کمی هم غذا درست کن !

-  چشم خانم جون ، راستی چی ميل دارين ، نهار بپزم ؟

-  يه چيزی بپز که بشه خورد !

-  اينم يادت باشه ! ديگه نگفتم برو توی انباری بمون ، هر وقت کاری نداشتم ، خودم بهت می گم  کی  برو انباری ، من که نمی تونم برای هر کاری بيام  تورو صدا کنم .

 -  چشم  خانم جون ، چشم .......

-------------------------------------------------------9-------------------------------------------------

 

تصميم گرفت ، سخت کار کند ، تا هم دور از چشم خانم باشد و هم فرصتی برای انديشيدن و یاد آوری گذشته نداشته باشد .

روزها می گذشت و او سعی می کرد بيشتر وقت ها يا در آشپزخانه باشد  يا در حياط مشغول شستن رخت چرکها ، چراکه نمی خواست خانم با ديدن او دوباره زخم زبان بزند و آن خاطره را دوباره برايش زنده کند .

آمّا باگذشت زمان نه تنها آرامش خاطر نيافت ، بلکه همچنانکه روزها می گذشت ، ترس و اضطرابش بيشتر می شد ، ترس و اضطرابی که حکايت از يک احساس مبهم درونی داشت .

اين احساس چه بود ؟ خود او هم نمی دانست !

بعضی وقتها دردی ناگهانی از درونش شروع می شد و کم کم همه بدنش را فرا می گرفت ، باخود می انديشيد ......

خدايا چه اتفاقی خواهد افتاد ؟!

هر روز بيشتر از روز پيش کار می کرد ، چرا که می خواست با اين کار از فکر کردن خوداری کند ، فکر کردن نه تنها برايش سخت بود ، بلکه وحشتناک هم بود .

وقتی فکر می کرد انديشه هايش آخر سر به آن لحظه می رسيد .

- هرچه فکر می کنم ، نمی دانم اين چه احساسی  که  من دارم ؟!

-  اين چه درديست ؟!

-  قبلا نداشتم ، نکند مربوط به آن ...................

به اينجا که می رسيد ، تمام وجودش به لرزه می افتاد و عرق سردی تمام بدنش را فرا می گرفت ، سرش گيچ می خورد ، چند بار تا بحال به زمين خورده يا چيزی از دستش افتاده بود که هر بار خانم چنان سرش فرياد  کشيده بود که همه چيز را از يادش برده بود .

هر چه بيشتر می گذشت ، اين احساس بيشتر می شد ، با خود می انديشيد ........

-  خدايا يعنی چه؟ آخر اين چيست ؟

-  احساس می کنم توی شکمم چيزی تکان می خورد ، نه نه ، نکند ........

لبانش را به سختی گاز گرفت ......

- نه ، نکند بچه دار بشم ؟ اگه خانم بفهمه ، منو نکشه از خونه بيرون می کنه ....

-  غيره ممکنه ، آخه چطور .....؟

همچنانکه روزها می گذشت اين احساس هم  شديدتر می شد و از طرفی وقتی جلوی آينه

قدی خانم می ايستاد  و اندام خود را برانداز می کرد ، متوچه می شد که شکمش هر روز از روز پيش بزگتر و بزگتر می شود ، ديگر حتّی تکانهای بچه را هم حس می کرد .

يکی از همين روزها بود که وقتی  داشت جلوی آینه شکم خودرا نگاه می کرد خانم از راه  سر رسيد.

-  در چرا باز است ؟

-  انگار سر و صدا می آد .....

پاور چين پاورچين به طرف اطاق خواب رفت و از لای در درون اطاق را نگاه کرد .

----------------------------------------------------10---------------------------------------------------

 

-  خوب ، خوب ، چشمم روشن ، دختره سليطه ، انگار که چند روز از خونه بيرون بودی ، خيلی بهت خوش گذشته ؟

-  حالا فهميدم چرا اُن روز التماس می کردی ، يارو کيفشو کرده زده به چاک ...

در حالی که اشک از چشمان نرگس جاری بود ، دستمال گرد گيری را گاز گرفته ، خود را عقب کشيد تا جايکه پشتش به ديوار خورد و از حرکت ايستاد .

-  حقته ، دختره بد کاره ....

-  واسه همين التماس می کردی که بزارم بيای تو ؟

-  آره ، رفتی کيفتو کردی ، حالا می خواهی بدبختی تو رو سر من خراب کنی ...

-  دختره هر جای ، يالا نکشتمت ، گور تو گم کن !

-  برو بيرون ! ديگه نمی خواهم روتو ببينم !

همچنانکه فحش و ناسزا می گفت ، هجوم برد به طرف دخترک ، چنان سيلی محکمی به صورت او زد که اورا به گوشه ای از اطاق پرت کرد .

-  خانم جون ، خانم جون ، تورو خدا ، جان پسرتون ، التماس می کنم ، خواهش می کنم .

بخدا از دستش در رفتم ، منو بکش ، ولی از خونه بيرون نکن !

-  گورتو گم کن .... تا فردا صبح بهت مهلت می دم ، گور تو گم کنی .... فهميدی ! ؟

-  نمی خواهم روتو ببينم !

-  تا نکُشد مت ، زود گور تو گم کن برو تو انباری !

خانم که ته دلش چندان هم راضی به رفتن او نبود ، چرا که می دانست ، کسی بهتر از او نمی تواند از او مراقبت کند و او را از تنهای در بياورد و در ثانی هزينه چندانی هم برای او نداشت .

مخصوصا طی مدتی که او نبود ، واقعا فهميده بود که بدون او قادر به هيچ کاری نيست .

از طرف ديگر به خود می گفت .....

-  بايد ، گوشمالی به او بدهم تا پرو نشود ....

-  راستی با بچه چی کار کنم ؟

-  اگه بخواد اينجا بمونه ، ديگه به من نمی تونه برسه ، همه وقتش رو با اون بچه می گذرونه ، بايد يه فکری به حالش کنم !

- می گم يکی بياد ، اون بچه رو ببره گم و گور کنه ....!

با اين افکار خود را راضی کرد که کاره درستی کرده است

 

 

 

 

 

 

 

---------------------------------------------------------11----------------------------------------------

 

فصل چهارم                                                     ننه سحر

 

 

 

يک زن تنها ، با يک بقچه زير بقل ، در کنار ساحل در حال حرکت است .

وقتي به چهره اين زن نگاه می کنی ، تازه می فهمی که بيشتر يک دختر جوان است تا يک زن ، امّا شکم بر آمده اش آدم را به تعجب می اندازد .

دخترک با آن قيافه معصوم اش همچنان که آهسته قدم بر می داشت به اطراف نگاه می کرد .

صبح زود از خانه اربابی زده بود بيرون ، قبل از اينکه خانم بيدار شود ، هواهنوز نيمه روشن بود و آفتاب شرم داشت از طلوع کردن .

لحظه ای دخترک مکث کرده با خود انديشيد ...........

-  خوب ، حالا ديگه بايد چی کار کرد ؟

-  کجا بايد رفت ؟

-  با اين بچه چی کار کنم ؟

و هزاران سوال ديگر که برای هيچ کدام آنها جوابی نداشت . ديگر اشکی هم برايش نمانده بود که بتواند  با آن خودرا تسکين بدهد . تصميم گرفت تا جای که می تواند پياده برود تا از خستگی از  پا در بيايد.

يکی از روزهای پايز بود ، هوا هنوز آنفدر سرد نشده بود . ابرهای پراکنده ، کم کم جمع می شدند تا مانع تابش آفتاب شوند ، گوئی آنها هم فهمِده بودند که آفتاب از تابيدن شرم دارد .

هراز چند گاهی قطرات باران بر بالای سر دخترک از آسمان می ريختند تا جای چشمهای خشکيده را پر کنند .

ساعتها بود که يک ريز  راه می رفت ، حتّی احساس گرسنگی و تشنگی هم نمی کرد .

همچنان راه می رفت ، بدون احساس خستگی ، بی اختيار راه می رفت ، چرا که مقصدی نداشت .

ديگر آفتاب در حال غروب کردن بود و يک دسته مرغابی وحشی در آسمان در حال کوچ به طرف مناطق گرمسيری ، وقتی چشم دخترک به آنها افتاد ، با خود انديشيد .....

-  ای کاش من هم يه مرغابی بودم ، می توانستم هر جا که دلم می خواهد پرواز کنم و هر جا که دلم می خواهد لانه بسازم .....

-  لاقل می دانستم ، کجا می خواهم برم .....؟

 

 

 

 

باز ، شب فرامی رسيد تا بر روی زشتی ها چادر سياه رنگی بکشد و دخترک رادر خود  غرق کند.

گفته بوديم که شب برای او هميشه آرامش خاطر به آرمغان می آورد ، امشب هم نيز چنين بود . ديگر نه چشمی است که نظارگر تنهائی او باشد ، نه روشنائی که تيره روزيش را بر ملا سازد .

 

 

-----------------------------------------------------12-------------------------------------------------

 

دريا آرام بود ، آرامتر از آن که بتوان تصورکرد . نسيم خنکی می وزيد و صدای ملايمی که از بر خورد ريز امواج بر روی شن های ساحل بر می خواست ، گويی کسی  نجواکنان به گوش دخترک می خواند ، بيا ، بيا ، به سوی من بيا .......!

 

 

 

 

 

 

دخترک ايستاد و به دريا خيره شد به دورترين نقطه آن به آنجا که سياهی شب با دريا در هم آميخته و تاريکی مطلق  بود و ديگر هيچ ، انگار که آنجا انتهای زمان و مکان است ، اين چيزی بود که او می خواست ، سياهی مطلق ، تاريکی مطلق ، شايد برای آنکه  آنجا می توانست تا ابد گم شود ..........

وحشت زده از اين فکر شروع به دويدن کرد ، آنقدر دويد تا از نفس اُفتاد ، نشست کمی با خود انديشيد .........

-  بايد رفت .....

-  امّا ، کجا ؟

نمی دانست ، تمام طول شب را يک نفس راه رفت ، ديگر رمقی برايش نمانده بود ، نزديکهای صبح بود که روی زمين دراز کشيد و بدون آنکه خود متوجه شود به خواب رفت .......................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

--------------------------------------------------13-----------------------------------------------------

 

سالهای سال بود که عادت داشت هر روز صبح زود ، قبل از آنکه خورشيد طلوع کند از خواب بر خيزد به خاطر همين اسمش را گذاشته بودند ، ننه سحر .

هر روز صبح کله سحر از خواب بر می خواست و به کنار دريا می رفت . طبق معمول از خواب بيدار شد ، کور مال کور مال در نيمه روشنائی سحر قدم زنان به سوی ساحل رفت .

مدتّی بود که ديگر در تاريکی چشم هايش خوب نمی ديد . با اين حال از سماجت خود دست نمی کشيد و کار هر روزش را تکرار می کرد .

همانطور که به ساحل نزديکتر می شد ، چشمش به چيزی افتاد که کنار ساحل افتاده بود . با خود انديشيد ......

-  اُن چی می تونه باشه  ؟!

-  يه تکه چوب که آب اورده ؟ برم نزد يکتر !

لحظه ای معکس کرد ، فکری به سرعت از مغزش گذشت ، فکر اينکه  ، نکند  سالها

انتظار او به سر آمده باشد .

نکند گمشداش را دريا به او پس داده است ، با اين فکر به سرعت خود افزود .

امّا وقتی نزديکتر شد فرياد ی زده و با دو دست بر سر خود کوفت که ......

- يا حضرت مريم ، مثل اينکه يه زنه ، نکند توی آب غرق شده باشه ؟

وقتی بالای سر دخترک رسيد به سرعت با دست سر وصورت دخترک را لمس کرد ، دستهايش را در دست گرفت تا تکانی به او بدهد ....

-  نه ، شکر خدا زنده است ، بدنش هنوز گرمه ، خدايا کمک کن !

-  لباسش هم  خشکه ، انگار از حال رفته ....

-  دختر جون پاشو ، پاشو !

در حالی که با محبت مادرانه سرو صورت اورا نوازش می کرد ....

-  پاشو ، دخترم پاشو ! آخه چه بلای سرت اُمده ؟

دخترک چشمهايش را  برای لحظه ای  باز کرد و از ديدن پيره زن وحشت زده  بلا فاصله

خودرا عقب کشيد .

-  نترس ، دخترم ، نترس !

-  اينجا چی کار می کنی ، چه بلای سرت آمده ؟

-  آخه واسه چی اينجا دراز کشيده بودی ؟

-  پاشو ، بريم خونه من ! کمی استراحت کن ، بيا ، دست منو بگير بريم !

دخترک در حالی که هنوز وحشت زده است به خود جرعت داده دستهای پيره زن را می گيرد و همراه او به طرف خانه پيره زن راه می اُفتاد . وقتی به کلبه رسيدن ...

 

 

 

 

 

 

-  بزار در را باز کنم ! آهان ، باز شد  .

-  بيا ، بيا تو ، نترس ، بيا تو دخترم !

-  بشين کنار اجاق ! کمی گرم بشی .

-  خوب دخترم ، اُنجا چی کار می کردی ، آخه نگفتی  خدای نکرده يه بلای سرت بياد ؟

 

---------------------------------------------------14----------------------------------------------------

 

دخترک که جرعت دهان گشودن ندارد ، من من کنان می خواهد چيزی بگوئيد که پيره زن حرفش را قطع کرده .....

-  عيبی نداره ، حالا نمی خواهد چيزی بگی ، کمی استراحت کن ! بعدان حرف می زنيم .

امّا دخترک فکر می کند بايد چيزی بگوئيد .......

- از حال رفتم ، خيلی راه آمدم ، از ديروز صبح تا حالا راه می رفتم که يه دفعه از حال رفتم .

-  از کجا آمدی ؟ خوب چرا پياده ، خوَنتون کجاست  ؟

-  انگار محلی نيستی ، حتماَ راه گم کردی ؟

-  نه ، ننه ، توای  يه خونه اربابی ، پيش يه خانم کار می کردم ، که منو بيرون کرد .

-  خدا لعنت کنه اين مردمو ، آخه نگفت ، ممکنه يه بلای سرت بياد ؟

-  همينطوری بيرونت کرد ، حالا جای داری برای موندن يا نه ؟

-  کجا می خواهی بری ؟

-  نمی دونم ، نمی دونم .........

بغض گلوی دخترک را گرفته بود ، دیگر نمی توانست چيزی بگويد که شروع به گريه کردن کرد .

-  واسه چی گريه می کنی ؟ گريه نکن عزيزم !

-  خوب از اين چای داغ برات می ريزم ، کمی بخور !

-  بعداش هم ، خوب بگير بخواب ، بعدان با هم حرف می زنيم !

-  من هم برم به کارام برسم !  بيا دختر جون ، اين چای داغ رو بخور !

-  بعداش هم برو اونجا جای من ، بخواب  !

-  من هم برم ! کمی هيزم واسه اجاق جمع کنم ......

چيزی طول نکشيد که پلکهای دخترک سنگين شد ، احساس می کرد می خواهد بخوابد ، نه برای مدّتی ، بلکه برای هميشه ، چرا که خواب می توانست او را از بر خورد با واقعيت ها دور کند .

همينطور که داشت کم کم به خواب می رفت به ياد دوران کودکی افتاد ، دورانی که در روستائيشان پيش پدرش زندگی می کرد . از مادر ش تنها يادگاری را که مانده بود به ياد داشت . يک دست لباس سفيد که وقتی از پدرش سوال می کرد .....

-  اين لباس سفيد برای چی ؟

در جواب می شنيد که .....

-  دوست دارم يه روز تو را هم در اين لباس ببينم !

-  اينهارو نگه داشتم تا يه روز عروس که شدی بپوشی  !

خيلی وقتها ،آن موقها که هنوز ، دختر بچه ای بيش نبود ، اين لباس سفيد را از بقچه در می آورد و تماشا می کرد . اگر چه نمی دانست ، عروس شدن يعنی چه ، امّا هميشه از تماشای آن لذ ّت می برد .

با همين ا فکار به خواب رفت .

 

---------------------------------------------------15----------------------------------------------------

 

پيره زن هم از کلبه خارج شده بود . هوا ديگر کاملا  روشن بود ، سری به لانه مرغ ها زد و قفس را باز کرد . 

مقداری نان خشک خيس کرده با آب جلوی لانه گذاشت و بعد به طرف چنگل راه افتاد .

در ميان راه با خود انديشيد ......

-   آخه چه اتفاقی اُفتاده برای اين دختر که اينجوری آواره شده ؟

-  اين چه بلای که سرش آمده ، يعنی مردم اينقدر بی رحم شدن که يه دختر جَون رو هميجوری رها می کنند .

چنان غرق اين فکر بود که حتّی سلام يکی از زنهای همسايش را که از روبرو می آمد نشنيد و يکی دوبار هم کم مانده بود زمين بخورد ، اصلاً حواسش نبود  که به چنگل رسيده است به خود نهيب زد ......

-  کجا می ری ، ننه سحر ، حواست کجاست ؟

-  بهتر هيزم ها رو جمع کنی زود برگردی !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

------------------------------------------------------16-------------------------------------------------

 

دو، سه ساعت از ظهر می گذشت ، کم کم داشت از خواب بيدار می شد .

همينطور که چشمهايش را آهسته باز مِی کرد به اطراف نگاه کرد ، به ياد نداشت که کجاست ، با خود انديشيد .

آيا در روستائيشان است ، فضای اطاق برايش نا آشنا می نمود .

هر جا بود ، اينرا می دانست که در خانه اربابی نيست .

کم کم به ياد آورد که خيلی راه رفته است ، کنار ساحل را به ياد آورد ، جای که ديشب روی زمين خوابيده بود . امّا اينجا کجا بود ؟!

در انديشه بود که صدای پيرزن اورا متوجه خود کرد .

-  خوب دختر جون ، خوب خوابيدی ؟

-  مثل اينکه حالت سر جايش آمده ؟

-  بيا ، پاشو بيا اينجا ، بشين !

-  خوب ، واسم بگو که چی شده ؟

-  آخه اين چه بلای که اُن زن به سرت آورده ؟ خدا ازش نگذره .

-  اسمت چيه دخترم؟

-  نرگس .

-  خوب نرگس جون نگفتی ، چی شده ؟ چرا اونجا  اُفتاده بودی ؟

-  چه بلای سرت اُمده بود ؟

-  چی بگم ؟ آخه از کدومش بگم ، مگر درد من يکی دوتاس ، از کجاش بگم ...؟

قطرات اشک از چشمانش جاريست ، صورتش را در ميان دستهايش پهنان می کند .

پیره زن ، خودرا جلو کشيده ، سر دخترک را در ميان آغوش خود می گيرد و به سينه اش می فشارد .

-  عيبی نداره ، گريه نکن ، اصلاَ نمی خواهد  چيزی بگی !

-  حتماَ گرسنه هستی ؟ يه لقمه نان بخور !

بعداز مدّتی اشکهايش را فرو خورده  خود را جمع و جور می کند ، دهان باز می کند که حرفی بزند .

امّا انگار کلمات را نمی يابد ، به معزش  فشار می آورد تا از جای شروع کند .

آغازی نمی يابد که پيره زن به دادش می رسد .

-  نمی خواد چيزی بگی عزيزم ، غذاتو بخور !

-  بعدان  با هم حرف می زنيم .

لغمه نانی  بريده به دست دخترک می دهد .

دخترک لقمه نان را به دهانش گذاشته به پيره زن نگاهی می اندازد ، با شرم ساری سر به زير می اندازد و سکوت فضای کلبه را فرا می گيرد .

سکوتی که از هزاران گفتگو با معنا تر و با ارزشتر  است .

احساسی  درونی ، ما بين دو زن ، دو انسان ، دو انسانی که تنهائی را با تمام وجودشان  درک می کنند ، دو زن ازدو نسل متفاوت، دو زن ازدو دنيای متفاوت، امّا با يک احساس

 

---------------------------------------------------17----------------------------------------------------

 

مشترک ، احساس تنهائی ، احساس اينکه در ميان آدميان باشی امّا خودرا چنان تنها احساس کنی که گوئی در ميان امواج خورشان دريای بيکران باشی و در اين سرگردانی و تنهای ، ناگهان دستی  به سويت دراز شود ، دستی که می خواهد با تو باشد تا خودرا وهم تورا از اين تنهائی و سر گر دانی نجات دهد .

در اين لحظه بارقه ای از اميد در ميان چشمان هر دو نمايان شد ، نگاه ها به هم دوخته می شود ، پيره زن با خود انديشيد ....... .

-  بعد از اين همه سال ، اگرچه نيامد ، امّا کسی را فرستاده که تنهايم را با او قسمت کنم .... ؟

دخترک می انديشد ..... .

-  آيا اينجا می تواند خانه اُميد من باشد تا من تنهايم را با او قسمت کنم .... ؟

هر دو به اين می انديشند که ، آيا اين يک روياست يا واقعيت و برای اينکه انديشه های خودرا به واقعيت تبديل کنند بايد ، سکوت را بشکنند .

-  چی دخترم ؟ غذا تو بخور ! از دهن می  اُفته .

-  نه ، گرسنه ام  نيست ، اصلان  نمی تونم  ، از گلوم  پائين  نمی ره .

-  سعی کن ! وگرنه م? يض می شی ، بخور !

چند لقمه ای به زور هم که شده در دهان گذاشت تا دل پير زن را نشکسته باشد و مجداَ خود را کنار کشيد .

-  عيبی نداره ، حالا بيا اين چای داغ رو بخور ، بزار گلوت تر بشه  !

حالا کجا می خواستی بری ؟

-  پدر مادرت کجاست ؟ می خواستی بری پيش اُنا ؟

-  چی بگم ، از کدومش برات بگم ، مادر ، مادر مو اصلان به ياد ندارم ، پدرهم وقتی  هفت ساله بودم  مرد .

-  خوب  فاميل چی ، خواهری ، برادری .... ؟

-  فاميل ، کدوم فا ميل ؟

-  بعد از فوت پدرم ، نمی دونم  يکی دو سال می گذشت که عمو م  منو آورد اينجا ، توئی يه خونه اربابی  کار کنم .

-  گفت ، زود ، زود می آد ، بهم سر می زنه .

-  ولی از اُن موقعه تا حالا  ند يد مش  . 

-  توئی  خونه اربابی  مشغول کار شدم ، اون موقها  خونه اربابی  شلوغ بود . بجز من کلفت و نوکرهم  داشتند . هر روز  يا از دست خدمت کارها کتک می خوردم يا از دست خانم . صبح تا شب کار می کردم .

کم کم خونه اربابی خلوت شد ، ديگر کسی  بجز من و خانم نموند ، هر کس به يه طرفی رفت . از اُن  به بعد  غر غر های خانم شروع شد ، از صبح تا شب کار می کردم ، غر غر های خانم را می شنيدم .

انگار که من باعث تنهايش بودم . هر روز يه بهانه ای می گرفت ، بعضی وقتها با شلاق می اُفتاد به جون من ، تمام دق دليشو  ، تمام عقدهاشو،  رو سر من خالی می کرد .

-------------------------------------------------------18------------------------------------------------

 

اما هر چی بود تحمل می کردم ، جون جای رو  نداشتم  برم .

-  يعنی کجا می تونستم برم ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

-  هر جمعه که می شد ، می گفت : برو جمعه بازار ، ماهی وميوه بگير !

-  شايد کسی آمد .

-  امّا هيچوقت هم کسی نمی آمد ، اُنوقت شروع می کرد به بهانه گرفتن تا يه جوری دق دليشو سر من خالی کنه .

-  از خدا مرگ می خواستم  تا راحت بشم تا اينکه يه روز جمعه بازار ، موقعيه  برگشتن

 ، بارون گرفت ، از اُن  بارونای  که انگار از بالا با سطل آب می ريزند ، خيس خالی

 شده بودم ، يواش ، يواش تا کنار جاده آمدم و منتظر شدم تا وسيله ای ، چيزی پيدا کنم

  سوار بشم .

-  يه ماشين جلوم ايستاد ، گفت :

-  کجا می ری ؟

-  خونه اربابی .

-  سوار شو ! تا برسونمت .

-  منم سوار شدم ، توی راه ازم  پرسيد :

-  اينجا زندگی می کنی ؟

-  بله ، من توی خونه اربابی کار می کنم .

-  وقتی رسيديم جلوی خونه من پياده شدم . تا چند روز بعد که دوباره با ماشينش آمد جلوی خانه اربابی نگه داشت ، منم توی حياط مشغول کار بودم .

- آمد جلو ، سلام کرد ، بعد پرسيد  :

-  خانم ارباب خونست ؟

-  بله ، خانم خونست .

-  لطفا صداش کن !

-  منم رفتم خانم رو صدا کردم  نمی دونم چی به خانم گفت . امّا موقع رفتن  اُمد به من

 گفت :

-  چند روزه اينطرفها دزد آمده ، به خانم هم گفتم ، اگه لازم شد به من زود خبر بدين !

-  راستی شما اينجا تنها زندگی  می کنيد ؟

-  بله ، فقط منو خانم ، اينجا زندگی می کنيم .

-  اگه کسی مزاحمتون شد ، حتماً منو خبر کن ، هر چی باشه من مامور قانونم !

-  بعدش خداحافظی کرد و رفت .  چند روز بعد دوباره سرو کلش پيداشد .

-  منم داشتم رخت پهن می کردم ، تا ديدمش گفتم .

-  الان  می رم خانم رو صدا می کنم .

-  نه ، لازم نيست ، راستی اسم شما چی بود ؟

-  نرگس .

-  چه اسم قشنگیه ، کی وقت داری ، بيام  دنبالت ؟  باهم بريم بگرديم !

-------------------------------------------------19------------------------------------------------------

 

-  واسه چی ؟

-  همينجوری ، ازت خوشم آمده ، گفتم با هم آشنا بشيم .

-  خانم نمی زاره من جای برم ، من هيچ وقت ، وقت ندارم .

-  بايد از خانم اجازه بگيرم .

-  حيفه دختری مثل شما اينجا باشه ، خوب من می رم ، هر جور دوست داری ، خدا

حافظ .

-  مدّتی گذشت ، تا اينکه دوباره يه روز جمعه رفته بودم خريد ، ديدمش ، خودمو زدم به

  ??ن راه که اصلاً  نديدمش ، امّا انگار که منو می پايد ، اُمد دنبالم  و گفت :

-  بيا نرگس خانم ! بيا تا بر سونمت خانه اربابی !

-  نه ، خودم می رم .

-  ناز نکن ، ده بيا !

-  اين همه راه   می خواهی  پياده بری ؟

-  ولکن نبود ، هی اصرار کرد ، ديدم تا خونه همينجوری دنبالم می آد ، منم سوار شدم .

توئی  راه هی از اين در و آن در گفت ، نمی دونم کی حواسم پرت شد که از بيراه رفت

به طرف چنگل . گفتم ....

-  چرا از اينجا می ری ؟

-  عيبی نداره يه کمی می گرديم .

-  خانم بدونه ، منو می کشه .

-  خانم از کجا می دونه ؟ فکر می کنه آمدی خريد .

-  تا اينکه رسيديم به چنگل ، نگه داشت ، بهم گفت :

-  تا کی می خواهی کلفتی اُن زنيکه رو کنی ؟

-  خوب چی کار کنم ؟ من که جای رو ندارم برم .

-  مگه پدر، مادر نداری ؟

-  نه ، کسی رو  ندارم .

-  می دونی من به شما علاقه مند شدم ، منم کسی رو ندارم ، با من ازدواج کن ، من واقعاَ شمارو دوست دارم .

-  اين راهو می بينی ؟  می ره توی چنگل ، اگه همينطوری مستقيم بری  می رسی  به

خونه من !

-  منو زود برسون خونه ! دير شده .

-  خواستم پياده بشم ، نگذاشت ، گفت :

-  صبر کن ! دور بزنم ، بريم !

-  بعداز دور زدن منو رسوند  خونه  ،  موقعه پياده شدن باز هم گفت : 

-  خوب فکراتُ  بُکن ! اگه خواستی با هم يه روز قرار می گذاريم !

-  تا مدّتی  توای فکر بودم ، دائم به خودم می گفتم ، آخه اينهم زندگيست ؟

- تا کی اينجا باشم ؟ تا کی بايد برای خوانم کار کنم ؟ تا کی بايد غر غر بشنوم ؟

-  حرفهاش تو گوشم بود ، تا اينکه يه روز تصميم گرفتم به خانم بگم .

 

 

-------------------------------------------------20------------------------------------------------------

 

-  خانم جون ، بزارين من برم !

-  کجا ؟! 

-  می خوام ، می خوام ، عروسی کنم ، بخدا بازم می آم  ، تا کاراتنو انجام  بد م .

-  امّا خانم با شنيدن اين حرف سيلی محکمی زد تو گوشم وگفت :

-  چه غلط ها ، دختره بيشور ،  می خواهد عروسی کند ....

-  با کی می خواهی عروسی کنی ؟ 

-  مگر شهر هرته ، از بچگی ، اينجا خوردی ، خوابيدی ، حالا که می خواهی کار کنی ،

يکی از راه برسه تو رو بردارو ببره ؟

-  ديگه هيچی نگفتم ، خانم هم ديگه نه گذاشت از خونه برم بيرون ، حرفهای  اُن مرد  توی  گوشم دائم می پيچيد که تا کی بايد  کلفتی  بکنم ؟

-  جندهفته  گذشت ، دوباره  ديدمش  ،  از من پرسيد ....

-  چی شد ؟

-  خانم نمی زاره .

-  خانم غلط کرده ، به اُن چه ربطی داره ؟

-  زندگی خودته  ، خود تو اسير نکن !

-  آخه می گی  چی کار کنم ، کجا برم ؟

-  خوب فکراتو  بکن ! اگه خواستی از اين زندگی راحت بشی ؟ چند روزه ديگه منتظرت هستم !

-  راهو که بلدی ؟

- چند شب تا صبح نتونستم بخوابم ، همش فکر می کردم ، آخه منم يه انسانم ، منم حق دارم ، صاحب خونه بشم ،  شوهر داشته باشم ، بچه دار بشم ، منم حق دارم  ، زندگی بکنم ، دائم با خودم فکر می کردم ، اين شانسو نبايد از دست بدم ، پيش خودم فکر می کردم ، بايد آدم  خوبی باشه ، حرفهای خوبی می زنه .....

-  از خودم می پرسيدم ، مگه خانم چی کارست  که بتونه جلوی منو بگيره ؟

-بلا خره  تصميم خودمو گرفتم ، یه روز صبح که از خواب بيدار شدم ، لباسهامو پوشيدم که از در برم بيرون ، خانم از پشت سر فرياد کشيد که ......

-  کجا با اين عجله ؟

-  خانم ، من می رم ، اينجا نمی مونم ، در حالی که گريه می کردم ، التماس می کردم که

-  آخه منم  آدمم  .....

وقتی به اينجا رسيد ، نفس عميقی کشيد ، تا توان کافی برای تعريف کردن بقيه ماجرا داشته باشد و برای ننه سحر تعريف کرد که چطور تمام آرزوهايش بر باد رفته بود .

و اينکه چگونه ، خانه اميدش تبديل به صيد گاهی شده بود تا ، معصو ميت يک انسان به دست گرگ وحشی با ظاهری آراسته ، پاره پاره شود .

با شنيدن حرفهای دخترک ، اشک از گوشه چشمهای ننه سحر سرازير شده بود . همچنان که گريه می کرد ، گفت :

خوب دخترم ، حالا  می خواهی چی کار کنی ؟

 

 

------------------------------------------------------21-------------------------------------------------

 

باز سکوت بود که فضای کلبه را گرفت ، دخترک عاجز از پاسخ دادن ، همچنان که دهانش باز بود ، هر چه سعی کرد پاسخی بيابد ، کلمه ای نيافت .

در حالی که بغز گلويش را می فشرد ، گفت :

-  نمی دانم ، نمی دانم .....

ننه سحر آهی کشيد تا با اين کار احساس همدردی با او کرده باشد و از طرف ديگر

می خواست احساس تنهای خود را بيان کند .

دوباره در چشمانش روشنائی  اميد را که قبلان روشن شده بود می شد ديد .

صورتش در حالی که گل انداخته بود گفت :

-  خدايا ، خدايا ، می شه ؟

رو به دخترک کرد و گفت :

-  می دونی ؟  منم الان  سالهاست که اينجا تنها زندگی می کنم .

-  خيلی وقت پيش ، يعنی  اُن موقعکه  جون بودم ، يه روز صبح  زود مثل هروز ، شوهرم از خونه رفت بيرون ، سوار قايقيش شد تا بره دريا برای ماهی گيری .

-  از اُن  روز به بعد کاره  هر روز من اين شده که هر روز صبح برم به کنار دريا تا وقتی که آفتاب کاملان  طلوع کنه ، منتظر باشم تا شايد  يه روز اُن برگرده .

-  می دونی ؟  اصلان  هيچ نشونی هم ازش پيدا نشد ، نه از خودش ، نه از قايقش .

واسه همِن که هر روز صبح  اونجا ، لب دريا می ايستم .

-  به خودم می گم شايد برگرده ، سالهاست که اينجا تنها زندگی می کنم ، شايد خدا تو رو به خاطر اين صبوری که من تا حالا کردم ، اين دم آخرزندگی فرستاده تا از اين تنهايی    در بيام .

-  پيش من بمون ! من می شم مادر نرگس تو هم بشو دختر ننه سحر . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-----------------------------------------------------22--------------------------------------------------

 

فصل پنچم  :  ننه سحر ، نرگس

                  

فرياد ننه سحر از پنچره کوچک کلبه رو به بيرون ....

-  نه دخترم ، تورو خدا ، اين کارو نکن ، آخه ديگه چيزی به زايمان تو نمونده ، اگه به خودت رحم نمی کنی ، اقلان  به اون  بچه رحم کن !

-  ننه سحر به سرعت از پنچره بيرون رفت ، پيش نرگس که توی باغچه کوچک در حال کار کردن بود ، زير بغل او را گرفته و برد داخل کلبه .

-  آخه دختر جون ، من که به تو گفتم ، لازم نيست ، با اين وضع کار کنی !

-  من خودم به همه کار ها می رسم ، تو استراحت کن ، ديگه چيزی به زائيدن تو نمونده ، برات خوب نيست که کارهای سنگين بکنی !

برای بچه اصلان خوب نيست ، بيا ، بيا عزيزم ،  اينجا کمی دراز بکش !

-  آخه نمی تونم ، وقتی می بينم ، شما از صبح تا شام اينجوری زحمت می کشين ، از خودم خجالت می کشم .

- الان مّدت زيادی که من اينجا هستم ، و همش شما کار می کنيد ، منم بايد کاری  کنم . 

-  اين حرف چی می زنی ؟ دخترم ، تو الان بايد استراحت کنی ! وقتی بچه بدنيا آمد ، ُانوقت هر چه دلت خواست کار کن !

-  اقلان  اگه به خودت رحم نمی کنی به اون بچه رحم کن !

باز اين سکوت است که بقيه حرفها را می زند ، در حالی که نرگس خيره به ننه سحر نگاه می کند ، اشک در چشمهايش موج می زند .

دستهايش را دراز کرده  او را در بغل می گيرد و بعد شروع به بوسيدن دستهايش می کند و متقابلان  ننه سحر هم او را در آغوش گرفته و پيشانيش را می بوسد .

روزها سپری می شد و ننه سحر ، نيرو و نشاط جوانی را دوباره  باز يافته بود .

صبح زود از خواب بيدار می شد به لانه مرغها سر می کشيد ، هيزم برای اجاق تهيه می ديد به باغچه  کوچکی که جلوی کلبه داشت ، سر می کشيد . بعداز کندن علفهای  هرز ، مشغول انجام دادن کارهای خانه می شد .

ننه سحر از اين مسئله هم غافل نبود که بعضی کارهای کوچک را برای نرگس بگذارد ، تا او احساس غربت نکند .

در اين مّدت کوتاه چنان اُنس و اُلفتی بين آن دو بر قرار شده بود که گوئی از اول مادر و دختر بودن .

با هم برای بچه لباس تهيه می کردن ، ننه سحر با دست های خود برای بچه قنداق می دوخت و موقع کار کردن  لالای زمزمه می کرد .

هنگامی که ننه سحر  لالای زمزمه می کرد ، نرگس نشسته  او را تماشا می کرد و از ديدن اين صحنه چقدر لذت می برد و افسوس روزهای گذشته را می خورد که چرا از چنين نعمتی بی بهره بوده است .

شب ها تا دير وقت می نشستند و با هم از آينده صبحت می کردند که چه کارها خواهند کرد .

 

 

 

------------------------------------------------------23-------------------------------------------------

 

ننه سحر هراز چند گاهی از صنُدقچه خود پارچه ای در می آورد که يادگاره دوران جوانی اش بود و با آنها برای بچه لباس و وسايل لازم را از قبيل قندان ، لحاف تشک و غيره درست می کردند .

يک روز صبح ، ننه سحر به کارخانه چوب بری که آن نزديکها بود رفت و به يکی از کارگران آنجا که از قديم می شناخت ، سفارش درست کردن يک ننو را داد .

-  سلام عمو حسين ، خسته نباشی ، حالت که خوبه ، مادر بچه ها چطوره ؟

-  سلام  ننه سحر ، چه عجب از اين طرفها ، خير باشه ؟!

-  خيره ، خيره عمو حسين ، می خوام برام  يه  ننو درست کنی !

-  ننو ؟ مثل اينکه راستی راستی  خيره !

-  ننه سحر، نکنه حوس کردی بچه دار بشی ؟!

-  اينش ديگه ربطی به تو نداره ، تو ننو رو  بساز !

-  پولش هم هر چقدر باشه  می دم ،  هفته ديگه می آم می برم !

عمو حسين  ديگر چيزی  نتوانست بگوئيد فقط گفت .....

-  چشم ، ننه سحر .

امّا پيش خود هر چه فکر کرد ، عقلش به جای نرسيد و بلا خره با بالا انداختن شانه هايش به خود گفت ...

-  مگه تو وکيل وصی مردمی به تو چه ربطی داره .......

همسايه های ننه سحر هم همگی مدتّی  بود به پچ پچ افتاده بودند که چه شده است که ننه سحر اينقدر سر حال و خوش و خرم  شده ؟ راستی چی شده ديگه به دريا نمی ره ؟

صبح های زود به چنگل می ره و هيزم تهيه می کنه ؟

وقتی ته توی قضيه را در آوردن که يه دختر جوان با ننه سحر مدتيست  زندگی  می کند ، کنجکاوتر شدند که اين دختر جوان  کی است و از کجا آمده ؟

تا اينکه يک روز موقع برگشتن از چنگل يکی از همسايه ها طاقت نياورده رفت جلو و پرسيد ...

-  سلام ننه سحر ، حالت خوبه ، چه خبرها ؟

-  سلام دخترم ، سلامتی ، شوهرت بچه هات خوبند ؟

-  خيلی ممنون ، ننه سحر همه خوبند ، راستی ننه سحر اون دختره که تازه گی ها پيش

 تو زندگی می کنه کی ؟

-  دخترم ، دخترم ....

همين يک کلمه را چنان قاطع  گفته بود که زبان همه را بسته بود  .  چونکه خيلی از اين

همسايه ها جوا ن بودند و از سرگذشت ننه سحر چيزهای مبهمی از پيرترها شنيده بودند

و از طرف ديگر خانه هايشان آنقدر از کلبه ننه سحر دور بود که در طول هفته ، دو سه

بار بيشتر موفق به ديدن او نمی شدند ، آنهم يا در راه چنگل يا در زمان جمعه بازار که

ننه سحر از مرغ و خروسهايش يا تخم مرغ هايش برای فروش  می آورد .

 

 

 

 

 

ننه سحر هم طی اين سالهای تنهايش همينطور بيکار نشسته بود که محتاج اين و آن بشود . در جوانی در مزارع کار می کرد و بعد هم که ديگر کار در مزارع برايش سخت  شد ، با فروش مرغها يا تخم مرغها و يا با بافتن دستکش ، جوراب ، کلاه از پشم گوسفند ، خرج و مخارج خود را تامين می کرد و به اندازه  کافی از آن روزها برای خودش پس انداز جمع کرده بود که امروز به کارش  بيايد .

 

------------------------------------------------24-------------------------------------------------------

 

ننه سحر خوشحال از اين بود که در گذشته به فکر اين روزها بوده و برای خودش

اندکی پس انداز کرده .

از طرف ديگر به اين فکر می کرد که خوب حالا دو نفر شدند و همين روزها سه نفر می شوند اگر خودش تنها بود می توانست با همين پس انداز تا آخر بکشد ، امّا حالا بايد کاری می کرد . يک روز صبح رفت داخل انباری زير شيروانی کلبه و چرخ نخريسی قديمی را که مدّتها بود خاک می خورد ، بيرون آورد و سپس شروع کرد به مرتب کردن آن .

وقتی نرگس پرسيد ...

-  ننه سحر ، اين ديگه چی ؟ می خواهی چی کار کنی ؟

-  صبر کن دخترم ! صبر کن می فهمی !

وقتی چرخ نخ ريسی  مرتب شد ، رفت به بازار و  پشم تهيه کرد . سپس نشست و مشغول کار کردن شد .

زمانی که نرگس ديد ننه سحر کار می کند ، او هم نشست  کنار ننه سحر و مشغول تماشا  کردن شد .

چرا که او هم می دانست برای زنده ماندن  بايد کار کرد و از آن روز به بعد دو نفری با هم هر روز ساعتی  از روز را مشغول کار کردن می شدند .

بزودی نرگس توانست رسيدن نخ و بافتن کلاه و دستکش را ياد بگيرد و بدون اينکه ننه سحر حرفی بزند ، چنان مهارتی در اين کار کسب کرد که بهتر از خوده ننه سحر می توانست کار کند .

ننه سحر هم خوشحال از اين کار ، چيزهای بافته شده را می برد بازار و می فروخت و با پول آن پشم و چيزهای ديگر که لازم داشتن را تهيه می کرد .

روزها می گذشت و زايمان نرگس نزديکتر می شد . يک روز صبح ننه سحر دلش هوای اين را کرد که باز هم به  دريا برود ، خيلی وقت بود  به دريا نرفته بود .

هنوز نرگس از خواب بيدار نشده بود ، ننه سحر از جايش برخاست و آهسته در را باز کرد  و سپس به طرف دريا راه افتاده .

 

 

 

 

 

 

 

 

----------------------------------------------------25---------------------------------------------------

 

بعداز رفتن ننه سحر ، نرگس از خواب بيدار شد . در خود احساس عجيبی داشت ، در جا شروع کرد به غلت زدن ، تا کنون اين احساس را نداشت و بدنبال اين احساس دردی عجيب در شکمش پيچيد ، با خودش  انديشد ، مثل اينکه وقتش رسيده است .

شروع به فرياد زدن کرد .

-  ننه سحر ، ننه سحر ، کجای ؟ به دادم برس !

بچه ، بچه داره به دنيا می آد ....

از زور درد به خود پيچيد و با زحمت زياد شروع کرد از جايش برخاستن ، امّا موفق نشد . کشان کشان خود را به لبه پنچره رساند ، در حالی که عرق سردی تمام بدنش را پوشانده بود ، موهايش پريشان و صورتش از زور درد بشدت متورم و سرخ شده بود ، به زور دستش را به لبه پنچره رساند و با ز فرياد زد .

-  ننه سحر ، تو رو خدا به دادم برس ! ننه سحر .....

ديگر قادر به فرياد زدن نبود و فرياد هاش تبديل به چيغ های می شد که از فشار درد می کشيد ، دستش سست شده از روی لبه پنچره لغزيد و به زمين افتاد .

 

 

 

 

ننه سحر کنار ساحل ايستاده بود و چشمهايش را به افق های دور دست  دريا دوخته بود.

دريا مثل هر روز موج می زد و آب های کف آلودش را به روی ساحل شنی پهن می کرد .

در حالی که غرق تماشائی دريا بود ، صدای پرنده دريای ننه سحر را به خود آورد .

-  آه ، خدايا ، چقدر معطل شدم ، بهتر زود بر گردم !

-  ای دريا ، درسته که گم شده منو به خودم بر نگردوندی ، ولی چيزی رو به من دادی که با ارزشتر از هر چيز ديگری در اين دنيا است ............

در ميان راه با خود انديشيد ، ديگر چيزی به زايمان نرگس نمانده ، همين روزها بايد بچه اش را به دنيا بياره ........

-  بهتره همه چيز رواز  قبل آماده کنم ......  !

در همين فکر ها بود که بنظرش رسيد که صدای شبيه صدای ناله می آيد ، قدمهايش را سريعتر کرد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

------------------------------------------------------26-------------------------------------------------

 

فصل ششم :  تولّد

 

نرگس کم کم به هوش می آمد و در حالی که چشمهايش را باز می کرد ، اوّلين جمله ای را که به زبان آورد .................

-  بچه ام ، بچه ام ، مادر بزرگ ، بچه ام ، کوش ؟

  طوريش که نشده ؟

-  نترس دخترم ، نترس ! بچه ات صحيح و سالم است ، خدارو شکر يه کاکُل زری، خوشگل و سالم .

-  کو ، کو ؟ می خوام ببينمش ، می خوام بغلش کنم ......

-  صبر کن ، عجله نکن !

-  می بينيش ، اوّل بزار حالت سر جاش بياد ......

-  نه تو رو خدا ، بزار ببينمش !

ننه سحر خنده کنان از جايش بلند شده به طرف ننوی که عمو حسين درست کرده بود رفت . بچه را در حالی که قنداق پيچی شده بود آهسته بلند کرد و بوسه ای بر گونه اش زد و سپس بطرف نرگس راه افتاد .

-  بيا دخترم ، اينهم پسر خوشگلت ، مواظب باش ! 

شکر خدا ، صيح و سالم .

نرگس وقتی بچه را بغل کرد در حالی که روی سينهايش می فشرد ، برای يک لحظه

به يادش آمد که چه بر سرش آمده و وحشت زده فرياد زد .....

- نه ، نه ،  من اين بچه را نمی خوام ، اون .....

- نه ، نمی خوام ، بيا بگير ، ببرش ، آه خدای من ، فردا که بزرگ بشه ، وقتی از من پدرشو خواست ، چی بهش بگم ؟

- چه جوابی بهش بدم ؟ نه نه ....

- اصلاً اون بچه من نيست ، بچه اون نامرد......

-  خدا يا ، چرا ؟ کاش می مردم ، ُانو، به دنيا نمی آوردم ، آخه بدبختی من کم بود ؟

تا کجا بايد من اين بدبختی رو  بکشم ، ُاونم فرذا مثل من يه بی کس می شه .......

ننه سحر با ديدن اين منظره دلش به درد آمد و از طرفی خشمگين شد . فرياد زد ...

-  نه دخترم ، نه اين حرف رو نزن ، صبور باش !

-  اينطور حرف نزن !

-  اين بچه چه گناهی داره ؟ تازه اين بچه ، بچه توست نه ُاون نامرد .

-  تو شکم تو بزرگ شده ، نه ماهه تموم از خون تو تغذيه کرده ، دوسال ديگه هم بايد از شير تو بخوره .

-  اصل قضيه همين ،  قبل از اينکه بچه ُاون نامرد باشه بچه توست .

-  اينو بفهم ! تو شکم تو بزرگ شده ، تو اين مدت اگه تو غصدار شدی ، ُانم شده ، اگه شاد شدی ُانم شده ، اگه گرسنه بودی ُانم بوده .

 

-------------------------------------------------27------------------------------------------------------

 

-  توی کُدوم يکی از اين لحظه های  که تو مصيبت کشيدی ُان  نامرد بوده که حالا تو ادعا کنی که بچه اونه ، نه دخترم ، اين تو بودی که يه تنه بار همه بذبختی رو کشيدی تا جايکه زندگيتو سر اين کار گذاشتی ، حالا هم صيح و سالم ، شکر خدا بد نيا آورديش .

-  اين بچه توست ، ديگه حالا تنهاو بی کس نيستی .

-  حالا تو يه مادری ، ُانم بچه تو، نه پسرت تنهاست نه تو............

 

Share |

 

                               ادامه دارد ......